مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

این روزها

هفته پیش و شروع این هفته بسیار مشغول بودم. از روزه خونه خاله تابنده که خودم تنهایی عصر رفتم و مامان شب برای شام اومد و واقعا با بچه ها خوش گذروندیم. جمعه شب هم که خونه عمه مامان دعوت بودیم که از کربلا اومده بودن و بعدش هم رفتیم دسته زنجیرنی و سینه زنی تا شنبه شب هم که خونه اون یکی عمه مامان رفتیم اما اوج اون روز اربعین بود که صبحش رفتیم هیات و بعد برای ناهار خونه ننه و بازی با مهلا و بعد هم راهپیمایی عصر اربعین  که برام خاطره خوبی بجا گذاشت. عصر با مامان و پارسا که تو کالسکش نشسته بود راه افتادیم توی راه دوست قطاریم زهرا رو با مامان باباش دیدم و دیگه از اونجا کلا باهم سرگرم بودیم طوری که اصلا خسته نشدم و کل راه رو با لذت پیاده رفتیم ...
29 مهر 1398

عاشق مشق و مدرسه

امسال آنچنان عاشق درس و مدرسه شم که سریع تا از مدرسه برمیگردم خونه مامان جون اینا قبل از برگشتن مامان از سرکار تمام مشقام مینویسم حتی املا هم مینویسم یعنی خودم به خودم املا میگم و فقط مامان یه چک ی میکنه تازه دیروز کتابای کلاس اولم رو برداشتم و نوشته هاش رو پاک کردم تا باز تو خونه خودم بنویسم . این مامان رو یاد بچگی های خودش میندازه که تمام مشقاش رو خودش مینوشت حتی املا هم خودش به خودش میگفت واسه همین یه بار که مامان جون از دست دایی سعید به خاطر نمره امتحان پایینش عصبانی بود املای مامان رو هم که یک کلمه اشتباه نوشته بود و گزاردن رو با ذ نوشته بود ناراحت کرده بود طوری که برگه املاش رو پاره کرده بود. مامای رو اینقدر خوشحال کرده بود که تو مدرسه...
17 مهر 1398

تقدیرنامه

روزهای اول مهر تو مراسم صبحگاه ازم تقدیر شد به خاطر طرحی که پارسال تو جشنواره جابر بن حیان داشتم. سه لوح تقدی یکی با امضا رئیس آموزش پرورش شهرستان که نوشته بود رتبه دوم شده در سطح شهر یکی هم با امضای فرماندار و یکی با امضای رئیس آموزش و پرورش استان. مامان و بابا دلشون میخواد این موفقیت ها ادامه پیدا کنه و اونا هم شاهد باشن. روز یکشنبه برای اولین بار رفتم و از کتابخونه مدرسه دو تا کتاب امانت گرفتم جلد اول اون کتاب رو خودم داشتم که زندگی نامه حضرت محمد از تولد تا مبعث بود دو جلد دیگه از مبعث تا هجرت و از هجرت تا وفات رو گرفتم وقتی برگشتم کلاس دیر شده بود و خانم معلم تو کلاس بود اونم بهمون گفت نمره منفی بهت میدیم منم تا شب ذهنم مشغول بود و م...
9 مهر 1398

مهر ماه 98

با وجودی که هفته پیش سه روز رفتم مدرسه اما همچنان در حال و هوای تعطیلات هستم جوری اخر هفته ای مشغول بودم که باز دیروز به مامان میگفتم اصلا ما چرا باید بریم مدرسه آخه تعطیلات که بهتره و بیشتر خوش میگذره. آخر این هفته خونه ننه جون روضه بود من که از ظهر رفتم تا در زدن پرچم ها کمک کنم موقعی که مامان اومد من در حال توزیع کتاب دعا بودم بعد هم با بچه ها رفتیم خونه عموحسن تا تو مراسم شلوغ نکنیم بعدش هم که شام دعوت عمو اینا بودیم خونه ننه و در کل تا ساعت 12 بیرون بودیم. حالا از محمدپارسا که همچنان در حال و هوای مراسم سینه زنی هست لباساش رو از کمد در میاره و مثل زنجیر زنی میزنه و میخونه " حسین بالا وا حسین .... کلابلا وا حسین" یعنی حسی...
6 مهر 1398
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد